نشستهام در خانهاش. پنجره اتاق رو به کوچه باز میشود. صدای نازک دختر بچهای 5،6ساله در گوشم میپیچد؛ آقای صفری... و بعد کودکی دیگر هم در نزدیکی لت باز پنجره کمی آرامتر نجوا میکند: آقای صفری... چند دقیقهای بعد در خانه باز میشود و شکلاتهای آقای صفری طرح لبخندی بر صورت معصوم کودکان همسایه میاندازد. کودکان همسایه عادت کردهاند به رسم مهربانی این خانه و شکلاتهایی که هر وقت آقای صفری را میببینند به آنها داده میشود.
میخواهم روایتگر زندگی روحانیای باشم که در ششسالگی مادر، دو برادر و خواهرش را بر اثر بیماری از دست میدهد و در وادی یک زندگی سرشار از مشقت میافتد اما تا به سن درک میرسد دستش را به زانو میگیرد و روی پای خودش میایستد و بر همه کمبودها و محدودیتهای زندگی فائق میآید. قرارمان با حجتالاسلام محمدعلی صفری متخلص به زرافشان در منزل باصفای او در خیابان ارم جنوبی است. او که کودکی، نوجوانی و جوانیاش را در شعربافی و مقنیگری بهسختی گذرانده حالا روبه رویم نشسته و گویی زندگیاش معجزهای است از سوی خدا.
حاجی صفری با وجود اینکه تا سن نوجوانی امکان رفتن به مدرسه نداشته و اولین بار الفبا و زیر و زبرش را در سن 13سالگی از مردی سیاه چهره، لاغراندام و خوش اخلاق که پشت چرخ چاه مینشسته یاد گرفته اما از همان سالها مسیر زندگیاش در روضهها و درس خواندنهای شبانه تغییر اساسی پیدا کرده است. او روزی از امام رضا(ع) میخواهد سواد یاد بگیرد و ته صدایی هم برای خواندن قرآن داشته باشد و از همان روز زندگیاش تحول بزرگی میگیرد. صفری تاکنون 50 جلد کتاب تألیف کرده که 10جلد آن اشعارش است. از سال42 قاری و مداح اهلبیت(ع) است و از زمان انقلاب امام جماعت مسجد امام جواد(ع) در بولوار سازمان آب است و فعالیتهای خیر بسیاری در راستای حل مشکلات مردم محله انجام داده است.
حجتالاسلام محمدعلی صفری متخلص به زرافشان فرزند کربلایی حسین متولد هفتم آذر سال 1320 در محله سمزقند است و از همان حوالی انقلاب در کوچهپسکوچههای آبکوه و سناباد ساکن شده است. در همان سنین خردسالی اتفاقی عجیب زندگیاش را متحول میکند. انگار روزگار میخواهد از همان کودکی او را مرد بار بیاورد. آن اتفاق تلخ، فوت دو برادر، خواهر و مادرش در شش سالگی اوست و دردی که تحملش از عهده یک آدم بزرگ هم برنمیآید چه برسد به کودکی که هنوز در اوج نیاز به مادرش است. او در این باره میگوید: «بعد از آن ماجرا دنیا خیلی تغییر کرد. انگار هم مادرم را از دست دادم و هم پدرم را. پدر دوباره ازدواج کرد و من در اوج کودکی ناچارشدم سختیهای بسیاری را بر دوش بکشم.»
نخستین خاطره تلخی که در ذهن آقا محمدعلی پس از فوت مادر نقش بسته است حادثه ناگوار شکستن پای راست او به دست نوجوانی خودخواه است بدون اینکه کوچکترین تقصیری در ماجرا داشته باشد. او میگوید:« زمانی که ساکن سمزقند بودیم فقط دو مغازه در آنجا بود. روزی من مقابل مغازه محمودآقا ایستاده بودم که نوجوانی به نام غلام از ستون وسط سایبان مغازه بالا رفت و صدایی بلند شد؛ محمود آقا؟! غلام فکر کرد من بالا رفتن او را از ستون به آقا محمود اطلاع دادهام. ناگهان از ستون پایین آمد و یک پای من را گرفت و بلند کرد و مرا بر زمین کوبید! پایم از مچ شکست و من روی زمین افتادم، طولی نکشید که پدرم آمد و من را در آغوش گرفت و با درشکه نزد مرحوم افتخاری شکستهبند برد. آن مرحوم پای من را جا انداخت و با تختههای مخصوصی آن را بست، آن گاه پدرم من را دوباره بغل گرفت و به منزل یکی از دوستانش به نام محمدباقر در پایینخیابان برد. من شب اول و دوم را از درد آرام و قرار نداشتم. بیش از 10روز در خانه مشارالیه ماندم و او و خانوادهاش نهایت محبت را به من داشتند.»
نخستین شغلی که در آن مشغول شدم، شعربافی بود. ورود من به بازار کار مصادف شد با یک سال پس از فوت مادر، برادرها و خواهرم. یکی از همسایهها دستم را گرفت و من را با خود به کارگاه شعربافی برد و به دست چند جوان از خدا بیخبر سپرد. آنها اغلب اوقات به تنبیه و شکنجه بیرحمانه من میپرداختند و گاهی من را که سادگی از سر و کولم میبارید به تمسخر میگرفتند و قاه قاه میخندیدند. این جوانان هر روز به بهانهای با تسمه کف دستهایم را مینواختند یا چوبهای مدادگونه خراطی شده را لای انگشتانم میگذاشتند و به شدت فشار میدادند. آن عذابها آنقدر سهمگین بود که تا قیامت هم فراموشم نمیشود. نمیدانم چه شد که بعد از آنجا به کارگاهی دیگر رفتم و در دام فردی بیرحمتر افتادم.
کار کردن نزد وی بهگونهای بود که اگر کمی دیر میجنبیدم زیر بار کتک میمردم. حتی مواقعی که پارچه باکیفیتی هم میبافتم باز شماتت میشدم. سختیهای کارم در شعربافی آن قدر بود که گاه در همان سن 8سالگی سر به بیابان و صحرا میگذاشتم. پدرم یک بار به کارگاه آمد و گفت حقوقش را دوبرابر کن وگرنه محمد نمیماند و آنجا بود که استاد با سرش حرف پدر را تأیید کرد اما وقتی که رفت اذیت استاد چند برابر شد. شرایط بدی داشتم اما نمیدانم دلیلش چه بود که هیچ وقت دهان باز نکردم و به پدر نگفتم من چه کشیدم و چه شکنجههایی دیدم. یک بار هم که از ترس استاد فرار کردم و تا خانه عمهام در یکی از روستاها رفتم پدرم آمد سر وقتم و من را پیدا کرد و به کارگاه برگرداند. حدود پنج بهار و پاییز عمر من در شعربافی گذشت و من در حالی که در شعربافی به مرتبه استادی رسیده بودم وارد مرحله نوجوانی شدم.
پس از این دوره تا جایی که در خاطرم هست پدرم با یکی از همسایهها به نام استاد مندبرام«مخفف استاد محمد ابراهیم» که با دو پسر خود به نامهای حسن و حسین به کار مقنیگری مشغول بود صحبت کرد و او به پدرم گفت که اگر محمد نزد ما بیاید روزی 5قران به او میدهیم. پدرم قبول کرده بود و من هم از خدا خواستم و در 12سالگی مقنیگری را آغاز کردم. با اینکه در این شغل بر اثر کشیدن سطل در سوهای چاههای قنات، پشتم پر از زخم شده بود اما از شادی در پوست خود نمیگنجیدم. شادیام برای این نبود که حقوقم بیشتر شده بلکه از این بابت بود که از شغلی رنجآور و فشار کار استادی بداخلاق نجات یافته بودم و روحم مانند کبوتری از قفس آزاد شده بود.
تا 13سالگی از خواندن و نوشتن خبری نبود. نخستین چیزی که یاد گرفتم بنویسم1333 بود. شماره همان سالی که نوشتن شده بود همه علاقهام. در همین سال بود که من علاقهمند شدم خواندن و نوشتن را بیاموزم و به هر کسی میرسیدم که سواد داشت چیزی از او یاد میگرفتم. یکی از کسانی که از او زیاد سؤال میکردم مرد سیاهچهره، لاغر اندام و خوشاخلاقی بود که پشت چرخ چاه مینشست. یکی از راهنماییهای او این بود که بارها میگفت اگر کسی تصمیم داشته باشد میتواند با دهشاهی، کارخانه قند آبکوه را بخرد. آن مرد چقدر سواد داشت را نمیدانم ولی همین قدر میدانم که روزی از او پرسیدم حسن چگونه نوشته میشود؟ به من یاد داد. سپس گفتم پس حسین چگونه نوشته میشود که پاسخ داد حسین هم مثل حسن است، فقط دو نقطه زیر آن دارد. همین قدر خاطرم هست که تا یک سال بعد از آن هم فقط در حد چند کلمه شکسته و بسته و طوطیوار یاد گرفته بودم. حتی نام سورههای قرآن را یاد نداشتم.
اوایل سال 1335 بود که وارد دوران جدیدی شدم و مهمترین اتفاق آن رو آوردن به نماز و روزه بود. من خیلی پیش از اینکه به سن تکلیف برسم نماز و روزه را به جا میآوردم. خانه ما نزدیک مسجد بود و همین سبب شده بود من نماز صبح و شب را به جماعت بخوانم. پدر هیچگاه برای نماز و روزه به من امر و نهی نکرد و من راه خودم را پیدا کرده بودم. روزها برای من به سرعت میگذشتند و من روزها به مقنیگری میپرداختم و از تلاوت قرآن مجید به کلی محروم بودم. گاهی به حرم میرفتم و از امام مهربانیها دو خواسته طلب میکردم؛ بتوانم قرآن را درست بخوانم و صدایی داشته باشم که نه زیاد خوب باشد و نه بد!
کاش آن روزها کسی بود که من را راهنمایی میکرد تا حاجتهای مهمتری مانند تسلط بر هواهای نفسانی، اجتهاد پویا و ... بخواهم. نمیدانم چند بار به حرم رفتم و خواستهام را به زبان آوردم اما یادم هست همان زمانها با بزرگواری از مقنیان که از ناحیه پا معلول بود و به نظر میرسید از قرآن بهرهای دارد آشنا شدم. کمتر از 10شب به منزل او رفتم و الفبا و زیر و زبر و چند سوره کوچک را آموختم. یک روز صبح با خودم گفتم بگذار امتحان کنم که این حرم رفتنها نتیجهای داشته است یا خیر. قرآن منزل را برداشتم. وقتی به صفحات آن نگاه کردم دیدم کلماتش به چشمم آشنا میآید. آن روز برای اولین بار آیاتی را با شور تلاوت کردم.
چند روز از این ماجرا گذشت. شبی پدرم مرا به جلسه قرآنی برد که استادی آن به عهده قاری برجسته و کمنظیر قرآن حجتالاسلام شادروان حاج شیخ ابراهیم ملاصفا بود. او دارای خصلتهای حمیده و از شاگردان برجسته و ممتاز سیدمحمد عرب بود. از همان روزی که به این استاد ارزشمند وصل شدم آفتاب معنویت در افق زندگیام طلوع کرد تا جایی که همه شبها در جلسات قرآن شهر و روستای استاد و گاه جلسات دیگران شرکت میکردم. در طول یک سال تا آنجا در قرآن و تجوید تبحر پیدا کردم که به بیست و یک طریقه آیات قرآن را تلاوت میکردم.
تسلط من به طریقهها و لحنهای قرآنی به قدری شد که استاد بزرگوارم میگفت این آقا محمد با گذشت یک سال از شاگردان 40سالهام جلو زده است. در این سالها، روزها را به مقنیگری پرداخته و شبها با شور و شوق زاید الوصفی به جلسات قرآن میرفتم. تا جایی پیش رفتم که استادم حاج شیخ ابراهیم ملاصفا شبی در میان دهها پیر و جوان گفتند از این به بعد هر وقت من نبودم محمدآقا به جای من است. چند وقت بعد استادم مرا با استاد رضوان که قاری بسیار برجستهای بودند آشنا کردند. در سمزقند همان سال کلاس اکابر باز شد و من هم در آن ثبتنام کردم.
کتاب اول و دوم را طی چند شب تمام کردم. معلم گفت روی تخته سیاه بنویس؛«نعلبکی» و وقتی که آن کلمه را درست نوشتم به کلاس سوم و چهارم راه پیدا کردم و سال بعدتر از آن برای ادامه تحصیل در کلاس پنجم راهی مدرسه بهار در نزدیکی میدان شهدا شدم. بعد از آن کمکم از مقنیگری فاصله گرفتم و به بنایی روی آوردم. جلسات قرآن و دوره شبانه مدرسه هم به راه بود. درس برای من ادامه داشت. پس از دوره ابتدایی و راهنمایی به صورت شبانه، به دروس حوزوی روی آوردم و تا خارج پیش رفتم. سیوطی، حاشیه ملا عبدا...، مغنی و ... را نزد استاد حجت هاشمی دام عزه در تکیه اصفهانیها، لمعتین را نزد استاد هاشمی در مدرسه آیتا... خویی، رسایل و مکاسب را نزد استاد مرحوم سیدحسن صالحی در مسجد گوهرشاد آموختم. هر کدام از موضوعات تخصصی دیگر را نزد استادان دیگری فرا گرفتم.
نخستین ابیاتی که سرودم غزل بود. بعد از آن کمکم پای من هم به انجمن شاعر فرخ باز شد و توانستم بیش از پیش از محضر استادانی مانند قدسی، صاحبکار و استادان بزرگوار دیگر در زمینه شعر بهرهمند شوم
اگر چه گاهی جلسات متعدد قرآن را بهطور موقت اداره میکردم ولی اولین جلسه رسمی من به عنوان قاری قرآن برای آموزش تجوید قرآن مجید و طریقهخوانی جلسهای بود که سال 1342 با همت استاد ماشاا... ، آقای سیدطالب موسوی، آقای مسکیننواز، آقای حسابی و... در محدوده چهارراه میدانبار نادری راهاندازی شد و سالها ادامه داشت. آن جلسه برکات بسیاری داشت و بسیار زندگی من را متحول کرد. دومین جلسه رسمی قرآن من برای جمعی از جوانان محله بود. جوانانی مانند شهید احمد قوامی، برادران مثنوی، برادران ضروری، برادران مرادی، گلستانی و ... بودند که دور هم جمع شدند و مسئولیت آموزش قرآن و تجوید آنها به عهده من بود.
در این جلسه قرآنی که تا پیش از انقلاب ادامه داشت علاوه بر آموزش قرآن به طور سری مسائل سیاسی هم مطرح میشد. سومین جلسهام هم جلسهای بود در محدوده چهارراه میدان بار به نام هیئت حسینی که با همت حبیب نانوا و شاه غلام نوحهخوان و چند نفر دیگر تشکیل شد. من در این جلسه به تصحیح قرائت نماز افراد میپرداختم. مسئله میگفتم و روضه میخواندم. اگر چه این جلسه تا این سالها ادامه دارد اما من تا پیش از انقلاب مسئول آن بودم.
پدرم در سخاوت و بذل و بخشش کمنظیر بود. دوست داشت هر چه به دست میآورد با دیگران شریک شود. بسیار کم پیش میآمد که یک یا چند نفر از قوم و خویشان بر سر سفره ما نباشند. او در روز فوتش هم تا نزدیک غروب مشغول بنایی بود. او چربی بسیار دوست داشت. بارها به او گفته بودم که چربی زیاد خطرناک است و سرانجام همین موضوع دلیلی شد تا در روز چهارم خرداد سال 58 در سن 66 سالگی با دستانی آغشته به گل بنایی بر اثر ایست قلبی برای همیشه چشم از جهان فرو بندد. شنیدن خبر مرگ پدر برای من بسیار سنگین و تحمل درد رفتن او بسیار سخت بود. او سالها من را به جای محمدعلی «مملی بابا» صدا میزد. بیخود نیست که من در میان شعرا بیشترین شعرها را در مدح پدر دارم. از 7سالگی تا هنگام رفتنم به خدمت سربازی هر چه کار میکردم پدرم مزد کارم را از استاد یا صاحبکار میگرفت و من مرده باشم اگر برای اینکار او حتی یک بار خم به ابرو آورده باشم.
تشکیل گروههای مختلف برای نگهبانی و تأمین امنیت در محل، راضی نگه داشتن عامه مردم در اوج کمبود بعضی اقلام ضروری زندگی، فراهمکردن بسیاری از نیازهای اهالی محل بهویژه توزیع سیگار و سیمان و شناخت منافقین و افراد سودجو در محل از کارهای من بود
نخستین کتابی که با آن آشنا شدم گلهای پرپر و خزان گلریز و سپس باغستان عشق استاد حبیب چایچیان «حسان» بود. شعر هم برای من از همان خردسالی شروع شد. با اینکه سواد خواندن و نوشتن نداشتم اشعاری را که میشنیدم حفظ میکردم. بعد از آنکه اشعار بسیاری را حفظ کردم در وادی شعر گفتن افتادم. نخستین ابیاتی که سرودم غزل بود. بعد از آن کمکم پای من هم به انجمن شاعر فرخ باز شد و توانستم بیش از پیش از محضر استادانی مانند قدسی، صاحبکار و استادان بزرگوار دیگر در زمینه شعر بهرهمند شوم. استاد قدسی به من درس آزادگی داد و استاد سهی به آثارم لطافت بخشید. شکوهی به من شعر گفتن را آموخت. همزمان با مطالعه کتابهای بسیار ترغیب شدم که خودم هم بنویسم. نتیجه این شور و اشتیاق تألیف50 جلد کتاب است که 10جلد آن اشعارم در موضوعات مختلف است. در طول مدت چاپ تألیفاتم در ویرایش و تنظیم و اصلاح بعضی کتابها نیز با برخی مؤلفان همکاری داشتهام.
سالها پیش از انقلاب مقلد امام (ره) بودم و رساله ایشان را در خانه یکی از دوستانم مخفی کرده بودم. هیچ فردی حتی همسرم از این جریان اطلاعی نداشت. برنامههای تبلیغی من به این صورت بود که بعد از خطبه چند مسئله میگفتم و در لابه لای مسائل گوناگون حداقل یک مسئله از حضرت امام خمینی(ره) بیان میکردم. در حوالی انقلاب پخش اعلامیه و تکثیر نوارهای صوتی امام(ره) را به عهده داشتم. از همان آغاز پیروزی انقلاب مسئول بسیج محل و سپس تا اوایل سال 1360 رئیس شورای محل بودم.
تشکیل گروههای مختلف برای نگهبانی و تأمین امنیت در محل، راضی نگه داشتن عامه مردم در اوج کمبود بعضی اقلام ضروری زندگی، فراهمکردن بسیاری از نیازهای اهالی محل بهویژه توزیع سیگار و سیمان و شناخت منافقین و افراد سودجو در محل از کارهای من بود. پس از آن هم با آغاز 8سال دفاعمقدس رزمندگی نصیبم شد و خاطرات تلخ و شیرین زمان جنگ برایم به یادگار ماند. 22شهریور 1360 که با کردستان خداحافظی کردم فرصت خوبی برای تألیف کتاب پیدا کردم زیرا با رفتن 9ماه پیاپی به جبهه تمام روضههای ماهانهام از دست رفته بود و همین موضوع فرصتی شد تا برای نخستین بار به تایپ و تنظیم کتابی به نام «گناهان زبان» بپردازم.
این روزها سه وعده نماز را در مسجد امام جواد(ع) بولوار سازمان آب میگذرانم. چند سالی است که بعد از نماز صبح زیارت عاشورا میخوانم. هر شب بعد از نماز مغرب و عشا به منبر میروم و دو صفحه قرآن برای سلامت و خشنودی امام زمان(عج) میخوانم. هنوز روضهخوانیهایم را دارم. بخشی از تألیفاتم را به مسجد برده و هدیه دادهام. گاه در مسجد و راه و بین هممحلهایها مسائلی را میپرسم و هر کسی آن را صحیح پاسخ داد جایزهای به او میدهم. فعالیتهای خیر مسجد با کمک نمازگزاران همچنان ادامه دارد و ما با کمک هم توانستهایم از نیازمندان محله دستگیری کنیم و به آنها خدمت کنیم که خدمت به مردم از بالاترین عبادتهاست.